دیگر نشنیدیم چنین فتنه که برخاست


از خانه برون آمد و بازار بیاراست

در وهم نگنجد که چه دلبند و چه شیرین


در وصف نیاید که چه مطبوع و چه زیباست

صبر و دل و دین می رود و طاقت و آرام


از زخم پدیدست که بازوش تواناست

از بهر خدا روی مپوش از زن و از مرد


تا صنع خدا می نگرند از چپ و از راست

چشمی که تو را بیند و در قدرت بی چون


مدهوش نماند نتوان گفت که بیناست

دنیا به چه کار آید و فردوس چه باشد


از بارخدا به ز تو حاجت نتوان خواست

فریاد من از دست غمت عیب نباشد


کاین درد نپندارم از آن من تنهاست

با جور و جفای تو نسازیم چه سازیم


چون زهره و یارا نبود چاره مداراست

از روی شما صبر نه صبرست که زهرست


وز دست شما زهر نه زهرست که حلواست

آن کام و دهان و لب و دندان که تو داری


عیشست ولی تا ز برای که مهیاست

گر خون من و جمله عالم تو بریزی


اقرار بیاریم که جرم از طرف ماست

تسلیم تو سعدی نتواند که نباشد


گر سر بنهد ور ننهد دست تو بالاست